بعد مدتها چیزی را از جنس عشق و احساسم نوشتم و با روحم صیقلش دادم و به خـــون جگرم غسل ، خواب و خیال وجودم را در درونش به بازی گرفتم و نوای گلوی محزونم را در تک تک کلماتش کشتم و همراهش گریستم . آرزوهایم را برای کسی که نمی شناختمش گفتم و خواستنم را از جریده ناموزون زندگی ام برایش شرح دادم ، غم و غصه وجدانم را برایش محزون ســــرودم و تنهــــــا یک حقیقــــت را گذاشتم تا بماند برای قلب کوچک و خالی یک مرد تنها . اما روزگار پا به پای من می آید تا به من بیاموزد که این دنیا را اعتباری نیست که این تن را امیدی باقی نیست که این آرزوها نشان بی نشانیست ، روزگار با من می چرخد مست و دیوانه مرا در آغوش می کشد و با خود به نا کجا می برد هوش را عشق را محبت را از من می ستاند و زهر خندی از ندامت را بر جانم می نشاند تا باز عریان و پا برهنه مسافر کویر محبت این نا کجا ابد باشم و همچون دون کیشوت پای در سفر دور دراز خود بنهم و در شایدی پر ابهام قهرمان بر گردم .چه قهرمانی ، چه عاقلی ، چه انسانی ! برایش نوشتم و پاره کردم ، شاید از جنایات و مکافات ، داستایوسکی هم بیشتر ، احساس وسواسیت داشت مرا می کشت ، پاره کردم ، نوشتم ، خط زدم ، نوشتم اما خوب آخر سر شد آنچه که می خواستم ، آنچه که احساس می کردم یک عصاره از حقیقت عشق من و اوست ، اما دقایقی شاید بیش نمی گذرد که تصمیم گرفتم دیگر هرگز برای کسی ننویسم از کسی سخن نگویم و از این یک حقیقت دنیای خزانی ام بگذرم . اینبار پاره کردم و گذاشتم تا این تکه پاره ها مثل قلبم ، مثل قلمم تکه تکه بماند اسیر و دلخسته به گوشهای خزیدم و به تنها رفیق نا خوشی هایم پناه بردم و آتش وجودم را در درون یک خماری آنی خالی کردم دم و بازدم را به دست خنیاگر این دود سیگار ها سپردم و دل ز قید هر آنچه نامش را عشق می گذارند رها کردم و هم نای حافظ خواندم : “ ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد ... " می گویند اولین نگاه عاشق و معشوق فاصله زمانیست بین مستی و هوشیاری ، بین خواب و بیداری ، آنجا که تعلق زاده می شود و نطفه یک احساس مشترک بسته می شود اما از عمر این نوزاد کس سخن نمی گوید ، از باور این حقیقت که اینجا دنیاست و این دل ها دل مجنون و دل لیلی نیست همه طفره می روند . نگاه ها همه هرزه و تاریخ مصرف گذشته ، نگاه ها همه خاموش و سرد ، نگاه ها همه مبهم و نا معلوم ، همه کورند اینجا ، همه بی نگاهند این دوران ، همه خیره اند به یک دروغ . " ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد" دل می بندیم و عاشق وار نفس می کشیم ، حسادت دیگران را بر خودمان بر می انگیزیم و خدا را کافر می شویم که معشوق در بر و پیمانه به کف و کار جهان به کام است ، از خود و از خویش رها می شویم و ریسمان سست و بی کفایت تعلق را چنگ می زنیم و هر مکافاتی را به هر قیمتی با نام عشق می خریم که ثابت کنیم هستیم . " ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد " می دانی یک بار دیگر دنده های رزی نانت - اسب دون کیشوت - را بر پاشنه هایم احساس می کنم و سپر به دست به راه می افتم . اما اینبار آسیابها اهداف من نخواهد بود و نه بیابانها مسیرم ، به سوی اعتقاداتم می روم به سوی ایمانم به سوی آنچه که باید باشم من یک انسانم یک انسان که برای اثبات اعتقادش ، ایمانش زندگی را به بازی می گیرد و با آن سرنوشتش را می سازد ، آنگونه که می خواهد ، نه آنگونه که دیگران می گویند باید باشی ، نمی گویم که از عشق می گریزم اما به سویش هم نمی روم هر چند حقیقتا بر این باورم که همیشه احتمال رویا رویی با آن هست اما حد اقل اینبار می دانم چگونه باید در آغوشش بگیرم . حالا یک احساس غریب آمیخته با امید تنها یاریگر استواری این پاهای لرزان و سینه محزون است ، احساسی که کاش می توانستم توصیفش کنم . اینکه تا کجا می توان رفت و نترسید و این خماری را تحمل کرد . اینکه احساسم نهایتش چیستی وجودم را خواهد یافت و روزنه قلبم را خواهم توانست به سوی حقایق این زندگی باز کنم . اینکه اینبار یک قهرمان بر می گردم یا باز هم یک مسافر عریان ، اینکه پشیمان می شوم یا نه ، انکار ناپذیر ترین هراس من از این دگردیسی است ، از این سفر است ، از این استحاله است . شاید باز هم همدیگر را دیدیم اما این بوسه را از این دوست مسافر خود به یادگار داشته باشید و یادتان باشد او همه را دوست داشت ، او عاشق همه بود .
" دگرگونی های زندگی قلم از دست من ربوده و زمان را به سرعت از کنا چشمانم می گذراند ، علاقه ام اینست که بیشتر باشم با شما همسفران راستین قلم ، اما افسوس که سلیقه های زندگی با من هم عقیده نیست ، اگر دیر به دیر لطفتا را پاسخ می گذارم امیدم اینست که قلب پر مهرتان بخشاینده است و مرا می بخشید ( متنی که خواهید خواند قسمت کوتاهی از روزگار تلخ انسانیست در برحه ای از زمان که هدف خود را گم کرده است ، دلتنگی هایش را می گوید بلکه بخوانند و عبرت بگیرند کسانی که باورش دارند ) برای جبران مهربانی های شما گلهای همیشه بهار باغ این حقیر ؛ سعی خواهم کرد تا زمان کوتاهی تمامی پیوند ها و 5 لوگو برتر را نیز در این منزل گه قلم قرار دهم "
سلام
وبلاگتون فوق العاده است
ممنون که بهم سر زدید
قربونه تو
بای
خیلی متشکرم شما هم وبلاگ خوبی داری من وبلاگ شما رو لینک کردم شما هم اگه دوست داشتی این کار رو بکن
سلام خوبید خیلی ممنونکه اومدید و مطلبم رو خوندید
مطلبتونرو خوندم ۲ بار هم خوندم چه جالب نوشتید براتون ارزو میکنم زندگی بهتون یک لبخند دوباره بزنه و اونجوری که دوست دارید عاشق بشید
دارم میرم لندن شاید برای ماندن شاید بازگشت شاید فرار شاید مرگ شاید فرموشی اسمش رو هرچی که دوست دارید بگذارید
مدتها بود که منتظر این لحظه بودم ولی حالا شد اینم قسمت ماست از سرنوشت
امان از این دست سرد سرنوشت
سلام....وبلاگ خوبی داری.....قالبت قشنگه....
سلام خوبی؟
مرسی که اومدین خیلی زیاد خوحشالم کردین
اپتون خیلی زیاد عالی بود فوق العاده بود تبریک میگم
واقعا از بابت همه چیز ممنونم
خب من دیگه برم بازم میگم ممنون
موفق وشاد باشین همیشه بای
براتون ارزوی موفقیت دارم
سلام مطالب خیلی جالبی داشتی واممیدوارم که موفق شوی
سلام دوست عزیز از حضور پر مهرتون سپاسگزارم . وبلاگ بسیار وزین و خوبی دارید نوشته تان هم بسیار لطیف و دلنشین بود از خواندن آن بسیار لذت بردم.
اگر موافق باشید بسیار خوشحال می شوم تبادل لینک داشته باشیم.
در صورت تمایل اطلاع دهید که با چه نامی شما را لینک کنم?
سلام دوست خوبم بخاطرلطفت سپاسگزارم متنهای جالب و
پرمحتوایی دارین خیلی جذاب هستن بهت تبریک میگم بخاطر
استعدادت موفق باشی.
سلام به سیاوش عزیز.
ممنون که لطف کردی و با دقت وریز بینی نظر دادی اما در مورد قالب ..این قالب رو یه دوست بهم هدیه داده دلم نمیاد عوضش کنم
منتظر حضور سبزت هستم
سلام ممنون از این که به ما سر زدی.
موفق باشی.....
ما بازهم دوباره اپ کردیم خوشحال می شیم به ما باسر بزنی.
یا عــــــــــــلی.
بای
سلام سیاوش
شب بخیر (البته من شب می نویسم تو کی میخوانی نمیدانم)
خیلیا میان توی وبلاگ آدم یه چیز می نویسن و میرن
و چه بسا حتی یه نگاه هم به نوشته ها نمیکنن
ولی وقتی یک کلمه که حاکی از خواندن مطلب باشه توی
یادداشتا می بینیم خوشحال میشیم
ممنونم که مطلبم رو خوندی و نظر دادی
یه دور توی وبلاگ قشنگ و دلنوشته های دلنشینت زدم
از دوستی که نمیدونم چطوری ترکت کرده
از احساسهای قشنگی که از دوستی و وصال و فراق داشتی
به دلم نشست
در این پست آخرت تلخی جدایی حس میکنم
حیف نیست این قلم زیبا را زمین بگذاری؟
دگرگونیها باقلم تو شکل می گیرند
آنها در حدی نیستند که بتوانند چنین قلمی را بربایند
بنویس سیاوش جان
راستی از لحن نوشته ات در یادداشتهای من بر می آمد
که سنی ازت گذشته باشد ولی با دیدن وبلاگت نمیدونم
چی بگم !!! در هر صورت ممنونم از محبتت و
خوشحالم از دیدن نوشته های قشنگت
شاد باشی و سربلند
قربانت -بابایی
زندگی بازیهای رنگ و وارنگی برای ما ادمها داره اون قدر رنگ و وارنگ که گاهی خودمون از اون چه که برامون پیش میاد در حیرت می میمونیم.
سلام
ممنون که سر زدید
سایت زیبایی دارید.
بازم سر بزنید
خوشحال می شوم.
آقا قربان شما.
چه فامیلی با مسمایی دارید.
هر چه داریم تسلیم اوست
سلام
از نطرتون ممنونم
من تازه وبلاگ ساختم زیادم سر در نمیارم ولی عاشق ساختنشم . امیدوارم شما هم موفق باشید
برای منم دعا کنید منم یه وبلاگ نویس خوب بشم مثل شما
سلام خسته نباشی اگه وقت کردی بازم بهم سربزن منتظر
نظرات هستم.
ممنون از حضور سبزتون بازم بیاین خوشحال می شم. وبلاک زیبایی دارین.
ممنون از حضور سبزتون بازم بیایین خوشحال می شو .وبلاگ زیبایی دارین
سلام
مرسی
وبلاگ شما هم خیلی عالیییییه
شازده؟؟؟؟
سلام ببخشید یه نظر داشتم ُوبلاگتون خیلی تیرستُمن که میخوام همین الان وبلاگتونو ببندمُولی نه اول سیو میکنم تا بعد بخون بعد.
موفق باشید .
به من سر بزنید خوشحال میشمhttp://hamebedanim.persianblog.ir
تطهیر شرط اول ذکر است در نماز
عشق آن عبادتیست که از هر وضو گذشت
منطق تقدیم کنم یا دل یا سلام؟
سیاوش میشه با خوندن کلمه به کلمش باهات ارتباط گرفت
میخوام بشناسمت
از اینکه اومدی و بهانه ای شد تا بیام سراغت هم ممنونتم
منتظرتم . ایدمو میذارم برات