کلام ماندگار

گذر عریان کلام

کلام ماندگار

گذر عریان کلام

متاسفم

 " باید عشق تو را در خودم می کشتم ، باید آهسته آهسته در خودم می شکستم و حسرت را برای خودم رقم میزدم ، تا تو نشکنی و به معنای سعادت برسی و برای اینکه از تاریکی تردید به روشنائی یقین قدم بگذاری ،  در لحظه ی جدایی سرم را پایین انداختم تا اشکهام را نبینی " از ابتدا بوده است ؛ تا انتها نیز ادامه خواهد داشت . راه گریزی نیست باید پذیرفت ، در زندگی شادی و غم دو اصل حاکم است . نمی دانم کفه ترازوی شما در کدامین سمت سنگین تر است اما این بار راه گریز دست ماست . جدایی قسمتی از زندگی ماست همان گونه که آشنایی جزئی از زندگی ... با شروع این بلاگ قست نداشتم خصوصی بنویسم یا اینکه گلایه از گذشته یا آینده ای که احتمالا می توان حدس زد چیزی بگویم . سالها پیش هم در چنین روزی با همین طرز تفکر در همین مکان شروع اولم را آغاز کردم اما نشد ؛ و حال شروع دیگر با تجربه دیگری آمده ام تا دوستانی بیابم . چرا که آشنایی شروع امید دیگری برای هر انسانی خواهد بود . اما می خواهم از آموخته هایم استفاده کنم و در راه موفقیت این بلاگ جدید . قدمهای محکم تری بردارم که قطعا در این راه حضور شما نیز لازم و ملزوم برای ساخت این وبلاگ می باشد .  به نظر من شروع خوبی بوده است . ما انسان ها با طرز تفکر های مختلفی اینجا گرد هم آمده ایم تا جشن آغاز آشنایی های گمگشته را به پا داریم . البته تفکرات هر کس نیز در مورد دوستی متفاوت است ، من به همراه کلام ماندگار به جدایی ها فکر نخواهیم کرد تنها به آن می اندیشیم که در مکان و زمانی سخن به میان آوریم که در یادها ماندگار بماند ، و این خود می تواند بزرگترین آرزوی هر انسانی باشد که در کلبه با شگوه قلب هر انسانی جای بگیرد ، کلام ماندگار هر چه می گوید صدای طپش نفسهای آن است که با امید ماندگار شدن پا به میان گذاشته است . قصه لیلی و مجنون ، قصه ماندگار شدن هنوز در وجود لیلی ها و مجنون ها هست ، اگر نمی یابیم دلیل تهی شدن آن نیست ما جوینده خوبی نیستم و کلام ماندگار این بار با امید آن آمده  است  تا جوینده خوبی باشد  . قصه کوتاه کنیم . در آخر از تمامی کسانی که کلام ماندگار را همراهی کردند تشکر می کنم و چیزی جز آن ندارم که قول دهم همیشه در یاد ما ماندگار خواهند ماند ، شاد باشید و پر افتخار ...

ناز من

آن شب را می گویم آن شب که لبانت را مهیای بوسهء من کرده بودی و من مشتاق بوسه ای بودم,  اما لبان من زخمی بود و ترک داشت و من هراسان بودم که مبادا لبانت به بوسه ی من خونین شود آن شب که آغوشم را پذیرای وجودت کرده بودم و تو چه مهربان سرت را بر سینه ام گذاشته بودی و از عشق می گفتی , و لبان من آن شب که محروم مانده بودم از بوسه ای بر لبانت , تو به گونه ی من بوسه ای زدی و هنگام بوسه ، اشکی از گوشه ی مژگانت بر گونه ام فرو چکید, دلم را لرزاندی و چشمانم را بارانی کردی . به یاد داری برای چه گریستی آن شب ؟ هرگز به من نگفتی و هراس را در دلم کاشتی هراس از جدایی ، از فراغ ، از بی تو بودن و اکنون آن هراس به واقعیت بدل شده است. اکنون ای نازیننم می فهمم برای چه آن شب گریستی و برای چه آن شب مرا بی خبر از رنج دلت رها کردی و دیگر ندیدمت , تو به درستی نشانه ی زخمی که بر لبانم بود دریافته بودی , تو فهمیده بودی که آن زخم از چه روست و اکنون که آن زخم التیام یافته زخم دلم چرکین است , نازنین من به یاد آن اشکی که بر گونه ام فروچکید هر شب به تماشای شمایل تو از پشت رودی که بر دیدگانم جاریست می نشینم و خوب دریافته ام برای چه آن شب گریستی , تو دلنگران فراغ بودی و من چه دیر دریافتمآه چه دیر" ...  ناز من به کدامین سو رفتی ؟
 

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت                            در این خانه ندانم به چه سـودا زد و رفـت
خـواسـت تـنهـایـی مـان را به رخ مــا بکشد                            طعنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

من هنوز هم منتظرم

 حال وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنم جز سکوت حزن انگیز زمستانی سرد چیزی به استقبال نگاه منتظرم نمی آید. من هنوز هم منتظر گامهایی هستم که سکوت کوچه مان را بشکند و صدایش گلبوته امید را در جانم برویاند هنوز قلب منجمد من منتظر هرم حضور توست تا طپش نو آغاز کند هنوز چشمان من در زوایای بسته و تاریک کوچه به دنبال نور میگردد که فرا راه خویش قرار داده به سوی شهر خوشبختی گام بردارد و شاید هنوز هم دستان من انتظار آن دارند تا در گرمای دست تو راهی به سوی رشد بیابند شاید هنوز باور ندارند که در میان انگشتان تو هرگز جایی برای آنها نیست و باید در سرمای هولناک تنهایی منجمد شوند و همواره بدانند که دستان تو مراد نمیدهند. حالا قلب من در کنج تنهایی اتاق سردم به لحظات خوش اولین دیدار می اندیشد اولین برخورد و اولین نگاه که گل محبت تو در قلبم جوانه زد و خیلی زود به گلستانی مبدل شد گلستانی به زیبایی نرگس ، عطر شببو، لطافت رز ، تقدس نیلوفر ، معصومیت مریم . سالها بود که در کنارت بودم و ترا همیشه ازپشت حصاری شیشه ای تماشا میکردم تا اینکه در گلستان قلبم عصیانی بزرگ آغاز شد . آنگاه نیلوفر به دور حصار شیشه ای پیچید ، نرگس مژگانش را به رز داد تا از آنها شیشه ای بسازد ، رز شیشه را به شببو داد تا شببو حصار را بشکند و در تمام این مدت مریم برایشان دعا میکرد . عاقبت دیوار شیشه ای را شکستند و من پای به حریم تو نهادم . باورم بود که دیگر خوشبخترین فرد زمینم هرگز باور نمیکردم که در کنار تو و با تو دیو مهیب تنهایی به سرم سایه افکند و جغد شوم غم در فضای قلبم که همواره خانه تو بود آواز بخواند . اکنون روزهاست که جلوی پنجره می نشینم و به سادگی اندیشه ام میخندم پائیز را به زمستان وصل میکنم و هر روز دیوار بین من و تو بلندتر و ضخیم تر میشود ولی دیگر دیواری از آبگینه نیست بلکه از آهن است و پشت این دیوار آهنی دلم به تمام آن دلخوش کنکهای پوچ گریه میکند . آنروز که دیوار شیشه ای را شکستم و پای به حریم تو نهادم باورم بود کسی هستم و به میعادی میروم و امروز میبینم خسی بودم و به میقات می آمدم.