هیچ کس نیست !

در زندگی ام روزهایی هست که هیچ کس نیست! روزهایی که حتی از تنهاترین فیل سفید روی زمین هم تنهاترم ، می دانی ؟ خیلی ،خیلی ، خیلی وقت است که دیگر در زندگی ام تنهایی هم نیست!! چند ماهی است که بار و بنه اش را بسته است و رفته . اینجا همه عوض شده اند، همه به دلشان افتاده است که باید تنهایی ها را سر برید . اینجا هیچ کس نمی پرسد که چرا او باروبنه اش را بسته و رفته است ؟ فقط ثانیه هایی که به خواب می روم و در تاریکی پلک هایم را باز و بسته می کنم ، سرک کشیدن اش را حس می کنم ،اما همین که از این در به کمای شبانه ام فرو می روم ،او هم از آن یکی در بساطش را جمع می کند و می رود که می رود. خب ، برای تن نه چندان خوشبختی که روزها صدبار از درد به جای آسمان و زمین ،بالا و پائین شهر را به هم می دوزم همین سرک کشیدن ها همه ی خستگی ام را دود می کند و فردا برایم روز دیگری است .اما ...اما چه کسی می داند؟ چه کسی می داند که این سرک کشیدن ها هیچ دردی را از فکرهای سیاه و سفید دوا نمی کند ؟ چه کسی می داند که سنگینی حرف های نگفته ،با سرک کشیدن اش هیچ جا دفن نمی شود؟ اصلا چه کسی می داند غصه های تکراری در کدام سطل آشغال دور ریخته می شوند ؟ چه کسی می داند <دلتنگی>های نامشروع در کدام تاریکی و دخمه ی سکوت ،سقط می شوند؟ می دانی ،انگار دلم گریه می خواهد. نه به گمانم که دلم آسمان پر ستاره می خواهد ، شاید هم یک آسمان ستاره می خواهد . نمی دانم ، حواس پنج ... شش گانه ام را از دست داده ام . اصلا برای کسی که آسمان می خواهد حواس پنجگانه یا شش گانه یا حتی هفت گانه چه فرقی می کند؟ هیچ !هیچ ! هیچ فرقی نمی کند، اگر هم فرق کند آنقدرها هم مهم نیست...خب راستش را بخواهی حالا دیگر خیلی وقت است که هیچ چیز مهم نیست ،نه حتی چشم هایی که روی آئینه با دستان خودم آفریدم و هر روز نگاهم می کنند و نه حتی چشم هایی که خدا روی زمین آفریده و گاه گاهی دزدانه آنها را می نگرم و نه شاید حتی...
کاش می شد کسی پیدا شود که مدتی جای من باشد تا من چند روزی را بگریزم ، کاش می شد خدا چند روزی زمین و زمان را در هم بریزی تا من چند روزی گم شوم ...اما...اما حیف که اینجا هیچ کس جای دیگری نیست و هر کس جای خودش است. می دانی دلم انگار فریاد می خواهد ...داد ...داد نه ! بیشتر مثل یک جور نیاز به خوب شدن بی صداست ... سکوتانه!! کاش یک هفته ،فقط یک هفته دنیا زیر و رو می شد . می دانم ...می دانم ...خوب می دانم ، نگو که آدم های ضعیف همیشه این آرزو را می کنند. نگو که آدم های ضعیف به جای چرخیدن ، منتظر چرخیدن دنیا می مانند. نگو که تازه اول راهم و زمان همه چیز را درست می کند ، نمی خواهم بگویم گوشم از این حرفها پر است ، خودت خوب می دانی که دنیای محصور بین در و دروازه هیچ وقت پر نمی شود . نمی خواهم بگویم هیچ نمی دانی که اصلا راستش را بخواهی چیزی نیست که بدانی .دلم خواب می خواهد سرک کشیدن آرامش و دود شدن خستگی های تن و فردا نقطه و دوباره سرخط . اما چه کس می داند ؟ چه کسی می داند که در زندگی شبهایی هست که هر چه آسمان را با چشم های خسته و شبزده می کاوم ،باز هم خبری از روزنه های چند پره برای سرک کشیدن به آن سوی آسمان نمی یابم . 

پ.ن  هدایت می گفت در زندگی زخم ها ئی هست که مثل خوره ،روح انسان را می خورد .کاش بود تا به او می گفتم :در زندگی زخم هائی هم هست که روح انسان را قبل از خوردن ،خوب می جوند! علاوه برآن در زندگی زخم هائی هم هست که روح انسان را قبل از خوردن و جویدن ،خوب خوب له می کنند !! تازه....در زندگی زخم هائی هم هست که روح انسان را بعد از خوردن و جویدن و له کردن ، هی نشخوار می کنند! و کجای کاری که در زندگی زخم هائی هست که روح انسان را بعد از این همه کار ، تف می کند و بیرون می اندازد و.....روح بی روح!