آن شب را می گویم , آن شب که لبانت را مهیای بوسهء من کرده بودی و من مشتاق بوسه ای بودم, اما لبان من زخمی بود و ترک داشت و من هراسان بودم که مبادا لبانت به بوسه ی من خونین شود. آن شب که آغوشم را پذیرای وجودت کرده بودم و تو چه مهربان سرت را بر سینه ام گذاشته بودی و از عشق می گفتی , و لبان من آن شب که محروم مانده بودم از بوسه ای بر لبانت , تو به گونه ی من بوسه ای زدی و هنگام بوسه ، اشکی از گوشه ی مژگانت بر گونه ام فرو چکید, دلم را لرزاندی و چشمانم را بارانی کردی . به یاد داری برای چه گریستی آن شب ؟ هرگز به من نگفتی و هراس را در دلم کاشتی هراس از جدایی ، از فراغ ، از بی تو بودن و اکنون آن هراس به واقعیت بدل شده است. اکنون ای نازیننم می فهمم برای چه آن شب گریستی و برای چه آن شب مرا بی خبر از رنج دلت رها کردی و دیگر ندیدمت , تو به درستی نشانه ی زخمی که بر لبانم بود دریافته بودی , تو فهمیده بودی که آن زخم از چه روست و اکنون که آن زخم التیام یافته زخم دلم چرکین است , نازنین من به یاد آن اشکی که بر گونه ام فروچکید هر شب به تماشای شمایل تو از پشت رودی که بر دیدگانم جاریست می نشینم و خوب دریافته ام برای چه آن شب گریستی , تو دلنگران فراغ بودی و من چه دیر دریافتم " آه چه دیر" ... ناز من به کدامین سو رفتی ؟
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در این خانه ندانم به چه سـودا زد و رفـت خـواسـت تـنهـایـی مـان را به رخ مــا بکشد طعنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت |