دریچه ی چشمان تو

در خانه پوشیده از پیچکهایت نشسته ام و نگاه می کنم به ساعت ، کمتر از نیم ساعت وقت دارم که چیزی بنویسم ، از تو و برای تو ، ولی چه کنم که باز هم در وصف گل بازمانده ایم ! در زندگی روزهایی هستند که غافلگیر کننده سر می رسند ، با شگفتی سپری می شوند و فقط بعدها دستگیرت می شود که چه تأثیری بر زندگی ات ،شخصیتت ، نگاهت و روزمره ات گذاشته اند . در زندگی آدمها ، گاهی یک خورشید کوچک طلوع می کند که نورش همه ی گوشه و کنارهای قلبتان را روشن می کند ، و آدم به خودش که می آید می بیند همه چیزش تغییر کرده ، غُصه ها ، آرزوها ، خواستنها ، هدفها و همه چیزش . چشم که باز می کند می بیند که همه و همه تنها تنفسی بوده در حد فاصل بیداری و خواب که ادب دانان فارسی رویا نامش گذاشتند ، آری رویایی بوده رویایی هر چند کوتاه اما تفکر بر آمیز . در این روزها لحظاتی هست که شناختی غیرقابل تسلا به روحمان راه می یابد و آن را فرو می شکافد و ما را آنچنان سرشار از انرژی و روح می کند که انگار نه انگار ، همین آدم چند لحظه ی پیشیم و من در عمیق ترین نقات فکر فرو می روم که مرا چه شده است ؟  بارها در خانه ی چشمانت این چنین شده ام و باید بگویم همه ی آن چیزی که از خوبی می دانم ، برایم از احساس شگرفی که در مقابل خلوص نگاه تو می بینم حکایت می کند . زیباترین نگاه را به دنیا از دریچه ی چشمان تو دیده ام و بودنت ، زیبایی بودن را به من چشاند ، اما اکنون که این قلم خسته و رنجور به حرف آمده تا با ته مانده جوهر خود کلامی بنویسد که لایق آن همه مهربانی نگاه پر مهر تو باشد چیزی لایق مهربانیت نمی یابم ، آخر این فقیر فقرای ذهنی و روحی که چیزی ندارد جز قلمی شکسته و خسته که تنها رسالتش نوشتن احساس پاک آدمیست . اکنون در میان لغات گم شده ام ، تلاش می کنم تا چون معمای حل یک پازل جملات را به کنار هم بگذارم تا از بین تمام این سادگی ها شکلی به زیبایی رخ همیشه نهان تو بیابم و باز هم افسوس که نه این جملات بیانگر آن همه زیبایست و نه حل این معما . گاهی انسان ها در سکوت سرد و تاریک و حتی غریب آنچنان گم می شوند که فراموش می کنند برای چه قدم به این راه گذاشته اند ، اما زمانی که قدم بر دیدگان تو نهادم تو خود فانوس راه عشق را در دست گرفتی و هدایت کردی یم تا به آن سوی مرزهای خیال و احساس سفری داشته باشم .

« همچون پرنده که با شکوه به پرواز در می آید ،
بال می گشاید و پرواز کنان می گذرد ،
می چرخد و آرام بر هوا می لغزد ،
آدمی را نیز هوای پرواز در سر است تا دور شود،
راهش را بیابد و در آرامش به جست و جو بپردازد ،

همچون پرنده که بر زمین می نشیند ،
بال جمع می کند ، دانه بر می چیند ،
به تور صیاد و دام خطر می افتد ،
آدمی نیز باز می گردد 
آماده...
تا خود را به زندگی و تقدیر خویش سپارد » 

 

" ناگفته ها : زمان در حال گذر است ، این سو یا آن سوی مرز خیال و احساس برای او تفاوتی ندارد تنها چیزی که با خود به یادگار می برد نام ها هستند که آنها نیز به دست موج خیال و صوت احساس سپرده می شود و با دور شدن از ما و نزدیک شدن به احساسی دیگر شروع به کم رنگ تر شدن می کنند .