-
انتقال
دوشنبه 25 خردادماه سال 1388 00:42
انتقال یافت این وبلاگ به آدرس فوق انتقال یافت ... برای خواندن دست نوشته ها بعد از ورود به صفحه بر روی بخش وبلاگ کلیک نمایید
-
در یک لحظه
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1388 15:00
" در یک لحظه زمان و مکان یکی میشود...تو در کنارش هستی...انگار که هزاران سال است که هم اغوشش بودی...حال تاریکی نیمی از تنش را در خود فرو برده و فاصله تو با او یک تاریکی بیش نیست...صورتش را درک میکنی...سکوتش را میشنوی که تنهایت را پر میکند...انگار التماسی در انتهای وجودش تو را و تنها تو را میجوید.متوجه رابطه مستقیم...
-
یکی بود ، یکی نبود
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 13:35
تقصیر مادر بزرگ است آنقدر از کودکی در گوشم فریاد زد " یکی بود ، یکی نبود " که باورم شد انگار نباید یکی از ما باشد . دیگر عادت شده برایم ، انگار وقتی او هست یک چیزی کم است . اصلا وقتی او هست هیچ چیز جور نیست . انگار خودش هم می خواست برود تا این داستان رنگ قصه های تکراری مادر بزرگ را به خود بگیرد . من که گله...
-
هیچ کس نیست !
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 19:44
در زندگی ام روزهایی هست که هیچ کس نیست! روزهایی که حتی از تنهاترین فیل سفید روی زمین هم تنهاترم ، می دانی ؟ خیلی ،خیلی ، خیلی وقت است که دیگر در زندگی ام تنهایی هم نیست!! چند ماهی است که بار و بنه اش را بسته است و رفته . اینجا همه عوض شده اند، همه به دلشان افتاده است که باید تنهایی ها را سر برید . اینجا هیچ کس نمی...
-
نه دیگر وقتش نیست
جمعه 27 دیماه سال 1387 18:09
تمامی این سالها زل زده ام به کوچه های پیچ در پیچ شهری که هر گز نمی خواستم مرا مثل بقیه آدمها ببلعد و هرگز هم نفهمیدم چرا در درونش قرار گرفتم . هر حرکت کوچک این کوچه های سایه گرفته دیگر برایم آشنا است و شاید تنها دلخوشی این سالها همین بودن سرد و خاموش این کوچه ها باشد که هیچ وقت خلوت تنهائی هایم را بهم نزد و هیچوقت هم...
-
احساس خاکستری
جمعه 13 دیماه سال 1387 00:27
خیابان مقابلم را رد کردم مثل هزاران بار دیگر ، اما نه ! این بار فرق می کرد سر چهار راه چیزی در وجودم تغییر کرد . یک اتفاق تازه ، شیرین و دوست داشتنی تمام هوش و حواسم را سر چهار راه در کنار آن دختر زیبا رو جاگذاشته بود! کسی که ممکن بود دیگر هرگز او را نبیند . اما نه، دختر با تمام غریبه بودنش برایم آشنا بود! گویی او را...
-
عشق سیاه
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 21:40
شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبم رو نمی شنیدم . باری که رو دوشم بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستم بود پشتم رو زخمی کرده بود . آروم آروم با قدمهای شمرده راه می رفتم هیچ صدایی نبود . تنها بودم توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ ، همه جا تاریک بود گه گداری پام به تخته سنگها گیر می کرد و کله می...
-
دریچه ی چشمان تو
یکشنبه 17 آذرماه سال 1387 22:39
در خانه پوشیده از پیچکهایت نشسته ام و نگاه می کنم به ساعت ، کمتر از نیم ساعت وقت دارم که چیزی بنویسم ، از تو و برای تو ، ولی چه کنم که باز هم در وصف گل بازمانده ایم ! در زندگی روزهایی هستند که غافلگیر کننده سر می رسند ، با شگفتی سپری می شوند و فقط بعدها دستگیرت می شود که چه تأثیری بر زندگی ات ،شخصیتت ، نگاهت و روزمره...
-
ای خوشا سرو
یکشنبه 10 آذرماه سال 1387 18:52
بعد مدتها چیزی را از جنس عشق و احساسم نوشتم و با روحم صیقلش دادم و به خـــون جگرم غسل ، خواب و خیال وجودم را در درونش به بازی گرفتم و نوای گلوی محزونم را در تک تک کلماتش کشتم و همراهش گریستم . آرزوهایم را برای کسی که نمی شناختمش گفتم و خواستنم را از جریده ناموزون زندگی ام برایش شرح دادم ، غم و غصه وجدانم را برایش...
-
متاسفم
جمعه 14 تیرماه سال 1387 07:29
" باید عشق تو را در خودم می کشتم ، باید آهسته آهسته در خودم می شکستم و حسرت را برای خودم رقم میزدم ، تا تو نشکنی و به معنای سعادت برسی و برای اینکه از تاریکی تردید به روشنائی یقین قدم بگذاری ، در لحظه ی جدایی سرم را پایین انداختم تا اشکهام را نبینی " از ابتدا بوده است ؛ تا انتها نیز ادامه خواهد داشت . راه گریزی نیست...
-
ناز من
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 03:18
آن شب را می گویم , آن شب که لبانت را مهیای بوسهء من کرده بودی و من مشتاق بوسه ای بودم , اما لبان من زخمی بود و ترک داشت و من هراسان بودم که مبادا لبانت به بوسه ی من خونین شود . آن شب که آغوشم را پذیرای وجودت کرده بودم و تو چه مهربان سرت را بر سینه ام گذاشته بودی و از عشق می گفتی , و لبان من آن شب که محروم مانده بودم...
-
من هنوز هم منتظرم
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1387 02:15
حال وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنم جز سکوت حزن انگیز زمستانی سرد چیزی به استقبال نگاه منتظرم نمی آید. من هنوز هم منتظر گامهایی هستم که سکوت کوچه مان را بشکند و صدایش گلبوته امید را در جانم برویاند هنوز قلب منجمد من منتظر هرم حضور توست تا طپش نو آغاز کند هنوز چشمان من در زوایای بسته و تاریک کوچه به دنبال نور میگردد...